امداد غیبی
شب عملیات بود،قرار بود گروهان غواصی ما از رودخانه عبور کند و از 30 متری عراقی ها رد بشود و به عقبه که 9 الی 10 کیلومتر دورتر بود حمله کند و خط را بشکند.سخت ترین مرحله کار عبور از رودخانه بود. ما برای این کار از مدتها پیش طرهها و برنامه های زیادی را بررسی کرده بودیم. زیرا عبور 200 نفر غواص از رودخانه، از فاصله 30 متری دشمن کار بسیار سختی بود.برای این کار ما نوعی طناب را تهیه کردیم که در فاصله ای معین این طناب 2 حلقه به دو سمت طراحی شده بود که افراد گروهان 2 به 2 در کنار هم(یک نفر سمت راست و دیگری سمت چپ طناب)قرار گرفته و مچ های خود را در حلقه قرار دهند.دلیل این حرکت این بود که:
1- اگر یک غواص به سمت چپ یا راست منحرف شد، کل ستون به سمت چپ یا راست منحرف شود تا کسی از بچه ها از خط گروهان جدا نشود.
2- اگر یک غواص در وسط ستون دچار مشکل شد، نفر کناری کم کاری یا عدم حرکت او را جبران کند.در این صورت حرکت ستون متوقف نمی شد.
بعد از طراحی و ساخت طناب اون رو به دست یکی از بچه ها دادم و گفتم: تو تا لب رودخانه هیچ کاری نباید بکنی الّا این که این طناب رو سالم برسونی اونجا گره یا لول نخوره.
شب عملیات وقتی به لب رودخانه رسیدم ، من شخصا به سر ستون رفتم و به اون برادر گفتم طناب بیاره.
اما از همون چیزی که می ترسیدم اتفاق افتاد. وقتی اومدم طناب رو باز کنم متوجه شدم طناب گره خورده. خیلی عصبانی شدم. گفتم : مگه نگفتم مراقب طناب باش؟؟ اون هم گفت : به خدا مراقب بودم حاجی.....تقصیر من نبود.
طناب گره خورده بود و من هرچه تلاش می کردم طناب بیشتر گره می خورد و از اون طرف مسئول اطلاعات عملیات ما هی بهم می گفت: دلرباییان چی شد؟ زود باش! چون بدون طناب نمی شد از رودخانه رد شد. اونجا بود که سرم رو گرفتم بالا و گفتم:خدایا چرا؟چرا اینطوری شد؟ این همه سختی کشیدیم...
تو همین حین بود که یهو دیدم....
تتتتتتته...صدای رگبار دوشکا و 4 لول بعثی ها بلند شد.پشت سر هم منوّر بود که می رفت رو آسمون.
حالا ما مونده بودیم که چی شد؟از کجا فهمیدن ما اینجاییم؟اصلا فهمیدن؟ و.... .بعد از چند لحظه سرمو آروم از لای نی ها آوردم بیرون که ببینم چه خبره! آقا چشمتون روز بد نبینه...دیدم این خط جلوی بعثی ها که اونور رودخانه بودند همه بیدار و آماده باش رودخانه رو گرفتن زیر آتیش .
گشت های عراقی هم را افتادن تو رودخانه و توی نیزارهارو کور میزنن. حدود یک ربع بعد یک هواپیمای بعثی اومد و روی منطقه منوّر ریخت.
منطقه عین روز روشن شده بود و تکون نمی تونستیم بخوریم.من وقتی هواپیمارو دیدم با خودم گفتم چطوری هواپیما با این سرعت اومد رو منطقه؟تا اینا بیسیم بزنن به فرماندهی،اونام با نیرو هوایی خودشون هماهنگ کنن،تا هواپیما تیک آف کنه کلّی طول می کشه.بعد چطوری اینقدر سریع هواپیما اومد رو منطقه؟اونجا بود که شک کردم نکنه عملیات لو رفته و اینا از قبل آماده بودند؟
خلاصه تو این گیر و دار متوجه شدیم گروهان غواصی کنار ما که از بچه های لشکر 31 عاشورا بودند و موازی با ما حرکت می کردند زدن به آب و وسط آب گیر افتاده بودند.محشری به پا شده بود، بعثی های نامرد با کشتن بچه های ما تفریح می کردند.طوری تک تک بچه های غواص رو با تیر رسام می زدند.تیر های رسام به سر بچه ها می خورد طوری که غواص یک متر از آب می اومد بالا و دوباره می افتاد تو آب.واقعا صحنه های دردناکی بود.بچه ها رو جلوی چشمای ما شهید می کردند ولی ما نمی تونستیم کاری بکنیم چون تسلط بعثی ها روی رودخانه اونقدر زیاد بود که اگه دخالت می کردیم تنها نتیجه این بود که بچه های گردان ما هم شهید می شدند و عملا گروهان ما هم از بین میرفت و به همین دلیل پا رو احساسمون گذاشتیم و به حرف عقل گوش دادیم....
ما درست پشت نی زارها بودیم و بعثی ها ما رو نمی دیدند ولی گه گاهی تیرهای کوری که می زدند به بچه های ما می خورد.به بیسیم چی گفتیم با عقب تماس بگیر ببینیم چیکار باید بکنیم.دیدیم بیسیم هم آسیب دیده و قطعه.
برای همین قرار شد عقب گرد کنیم ،از سر ستون شروع کردم وتا ته ستون تو گوش تک تک بچه ها گفتم: عقب گرد...عقب گرد.همه بچه ها همونطور نشته و در جا عقب گرد کردند و حرکت کردیم به سمت خاکریز خودی.
وقتی بچه هارو تو سنگرها ی خودی سازماندهی کردیم،رفتم عقب تا خبر بگیرم که چیکار باید بکنی؟ یهو چشمم افتاد به مجید مصباح(فرمانده اطلاعات عملیات لشگر).دیگه بهتر از این نمی شد.رفتم جلو و سلام علیک کردمو گفتم:آقا مجید چیکار کنیم؟
آقا مجید گفت: دلرباییان به بچه هاتون بگین برن عقب و خودشون رو برسونن به خرمشهر،هیچ کاری هم به گروهان و گردان و لشگر نداشته باشن،فقط بکشن عقب و خو دشون رو برسونن به خرمشهر.عملیات لو رفته،هر کی رفته که رفته .هر کی مونده عقب نشینی به سمت خرمشهر....اونجا من هم خوشحال شدم که تصمیمم درست بوده و هم ناراحت و نگران که چجوری بچه هارو ببریم عقب.
چشمتون روز بد نبینه...صبح روز بعد منطقه شده بود محشر کبری.بارون خمپاره و توپ میومد.وجب به وجب منطقه رو خمپاره 60 می زدند،طوری که دیگه تبر کلاش و دوشکا برامون مهم نبود.
همینطور که داشتیم می اومدیم از رو سرمون و بغل گوشمون صدای ویز ویزه تیرهای کلاش می اومد.وقتی رسیدیم به مقر دیدیم یا ابا الفضل...تویوتاها یکی یکی میان و بچه ها هم حمله میکنن و ماشین رو پر می کنند و تویوتاها هم تخته گاز می روند به سمت خرمشهر....
خلاصه ماهم با یکی از این تویوتاها برگشتیم خرمشهر.وقتی رسیدیم خرمشهر به ما گفتن اون یکی گروهان لشکر رفته و زده به خط دشمن!!.تصور کنید یک گروهان رفته جلو و با دشمن درگیر شده بدون اینکه بدونه عملیات لو رفته و عقبش قطع شده.....
هیچ کس نمی دونست سر اون گردان چی اومده...غربت و سکوت عجیبی بین بچه ها افتاده بود.تو تمام مدتی که تو جبهه بودم هیچ غم و غربتی سنگین تر از غمی که بعد لو رفتن عملیات کربلای 4 بخاطر مظلومیت اون برادرای از دست رفته رو دل بچه ها نشست ندیدم .بعد ها تلویزیون عراق رو گرفتیم که ببینیم چه بلایی سر بچه ها اومده.یادم نمیره بعثی ها چه رفتاری با بچه های ما می کردند....لای نیزارها راه می افتادند و به تک تک بچه ها حتی غواصی که فقط پاهاش تیر خورده بود تیر خلاص می زدند.....
اونجا بود که فهمیدم حکمت اون طناب گره خورده چی بود؟چون اگه اون طناب گره نمی خورد گرو هان ما هم می رفت و.......
و به این ترتیب گردان یا سین عملا برای عملیات کربلای 5 دیگه گروهان غوّاصی نداشت....